عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 29 اسفند 1395
بازدید : 1334
نویسنده : امیرحسین

فقط چند ثانیه وقت بذار و بخون

معلم ادبیاتمان میگفت:
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام.
سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد
یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی دانش آموزانم میدیدم .
همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم.... و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد... وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند..... وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم
یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟ گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده، تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته..... خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند.... ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند.... نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم،
کمک به همنوع برایشان بی اهمیت،
مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است.... امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند. این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود و بس..



:: موضوعات مرتبط: مطالب خواندنی , ,
:: برچسب‌ها: سال , داستان , داستان کوتاه , لیلی , مجنون , رستم , سهراب , دانش آموز , دلداده , حماقت , نسل , جدید , پدر , مادر , بچه , قشنگ , دیده , عید ,
تاریخ : جمعه 3 بهمن 1393
بازدید : 545
نویسنده : امیرحسین

قورباغه کوچولو به قورباغه پیر از یک بوفالوی پیر سخن می گفت.

قورباغه پیر گفت: من میتوانم خودم را به همان اندازه بزرگ کنم، تو میتوانی خودت ببینی. سپس خودش را باد کرد و باد کرد.

بعد از قورباغه کوچولو پرسید: به این بزرگی بود؟

قورباغه کوچولو که هیجان زده شده بود، گفت: خیلی بزرگتر از این بود.

قورباغه پیر دوباره خودش را بیشتر باد کرد و گفت: آن بوفالو از این هم بزرگتر بود؟

و باز قورباغه کوچک پاسخ داد: بزرگتر پدر خیلی بزرگتر.

دوباره قورباغه پیر خودش را باد کرد و نفسی عمیق کشید و بزرگ و بزرگتر شد. سپس به پسرش گفت: من مطمئن هستم که آن بوفالوی نر از این اندازه بزرگتر نباشد.

اما در این لحظه قورباغه پیر که خودش را خیلی باد کرده بود ترکید.

نکته: گاهی تقلید نوعی خودکشی است.



:: موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه دو قورباغه , دو قورباغه , بوفالو , بزرگ , تقلید , پدر , قورباغه پیر , قورباغه کوچولو , موفقیت , داستان کوتاه موفقیت ,
تاریخ : جمعه 3 بهمن 1393
بازدید : 790
نویسنده : امیرحسین

روزی، پادشاهی با کبکبه و دبدبه ای تمام از قصر خود خارج شد. میان راه بود که متوجه درویشی دوره گرد شد.پس به رسم رعیت نوازی لحظه ای ایستاد، تمام همراهان و اطرافیانش نیز از حرکت ایستادند.

او درویش را مخاطب خود قرار داد و گفت: چیزی از ما طلب نما.

درویش پاسخ داد: شرم دارم از تو چیزی بخواهم در حالی که من دو برده دارم که ارباب تو هستند.

شاه تعجب کرد و پرسید:

ای پیر می دانی که چیه می گویی؟ درباره ی چه  صحبت می کنی؟ بردگان تو چه کسانی هستند؟

حکیم در حالی که خود را در پیش گرفته بود گفت:

بردگان من یکی خشمند و دیگره شهوت.آنها در دست من اسیرند در حالی که دیگران و نیز شما بنده و برده آنها هستید.



:: موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه پادشاه و درویش , پادشاه , حکیم , کبکبه , دبدبه , بردگان ,
تاریخ : شنبه 27 دی 1393
بازدید : 819
نویسنده : امیرحسین

مشک را گفتند تو را یک عیب هست. با هر که بنشینی از بوی خوشت به او دهی.

گفت: زیرا که ننگرم با کی ام به آن نگرم که من کی ام.

نکته: خوب بودن خود را منوط به خوب بودن دیگران نکن. بد بودن خود را به سبب بد بودن دیگران توجیه نکن.

ما آیینه نیستیم. ما انسانیم.

به خاطر آنچه هستید به دیگران عشق بورزید نه به خاطر آنچه دیگران هستند.



:: موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه موفقیت , موفقیت , آداب معاشرت , داستان کوتاه مشک , مشک , عیب , آینه , انسان , عشق , داستان کوتاه آداب معاشرت , خوب بودن ,
تاریخ : پنج شنبه 25 دی 1393
بازدید : 828
نویسنده : امیرحسین

کسی، جوانمردی را دشنام می داد و در پی روان بود. جوانمرد، متغیر نگشت و خاموش ماند. چون به نزدیک قبیله خویش رسید، بایستاد و مرد دشنام گوی را گفت:

«برادر! اگر باز دشنام مانده است، همین جا بگو که اگر قوم من بشنوند، تو را میرنجانند.»



:: موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه جوانمرد خویشتن دار , جوانمرد , موفقیت ,
تاریخ : پنج شنبه 25 دی 1393
بازدید : 852
نویسنده : امیرحسین

روزی اسکندر کبیر (بزرگ بر اساس مقیاس های بیرونی) فیلسوف دوران خود، دیوژن را به قصر دعوت کرد. دیوژن به پیک اسکنئر پاسخ داد:

:«به اسکندر بگو همان چیزی که تو را از آمدن به منزل من باز می دارد (سلطنت و بی نیازی) نیز مرا از آمدن به قصر تو منع می کند.»

تایپ این داستان به وسیله وبلاگ ایرانی (همین وبلاگو میگم نابغه) انجام شده است.



:: موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , اسکندر , موفقیت , فیلسوف ,
تاریخ : شنبه 12 مرداد 1392
بازدید : 873
نویسنده : امیرحسین

مرد براي اعتراف پيش كشيش رفت و گفت: پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهاني دوم من به يك يهودي پناه دادم.

كشيش: مسلما تو گناه نكردي.

مرد: اما من از او خواستم براي ماندن در انباري من هفته اي 20 شيلينگ بپردازد.

كشيش: خب،‌ البته اين يكي خوب نبوده، اما بالاخره تو جان آن آدم را نجات دادي، بنابراين بخشيده مي شوي.

مرد: اوه پدر اين خيلي عاليه، خيالم راحت شد، حالا مي توانم يك سوال ديگر هم بكنم؟

چه مي خواهي بپرسي پسرم؟

به نظر شما حالا بايد بگويم كه جنگ تمام شده؟



:: موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان كوتاه , داستانك , سوأ استفاده ,
تاریخ : شنبه 12 مرداد 1392
بازدید : 830
نویسنده : امیرحسین

به هنگام بازديد از يك بيمارتان رواني، از روان پزشك پرسيدم:شما چطور مي فهميد كه يك بيمار رواني به بستري شدن در بيمارستان نياز دارد؟

روان پزشك گفت: ما وان حمام را پر از آب ميكنيم و يك قاشق چاي خوري، يك فنجان و يك سطل جلوي بيمار ميگذاريم و از او مي خواهيم كه وان را خالي كند.

من گفتم: آهان فهميدم، آدم عادي بايد سطل را بردارد چون بزرگ تر است.

روان پزشك گفت: نه، آدم عادي در پوش ته وان را بر مي دارد شما مي خواهيد تخت تان كنار پنجره باشد؟



:: موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان كوتاه , داستانك , وان , حمام ,
تاریخ : شنبه 12 مرداد 1392
بازدید : 819
نویسنده : امیرحسین

يك نفر از تيمارستاني ديدن مي كرد. اتفاقا به مريضي برخورد كه به آرامي گريه مي كرد و مي گفت: پروانه،پروانه.

كمي جلوتر ديوانه اي را ديد كه خود را به در ديوار مي زد و فرياد مي كشيد: پروانه،پروانه.

وقتي كه بازديد كننده علت را جويا شد، به ميگويند: نفر اول عاشق دختري به نام پروانه مي شود، اما آن را به او نمي دهند، اما همان دختر را به نفر دوم مي دهند و حالا اين جوري شده كه مي بينيد.



:: موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان كوتاه , داستانك , جنون ,
تاریخ : شنبه 12 مرداد 1392
بازدید : 811
نویسنده : امیرحسین

مردي وارد رستوران شد و دستور غذاي مفصلي داد. پس از سير شدن، مدير رستوران را صدا زد و گفت: من هيچ پولي ندارم و چون بي نهايت گرسنه بودم چاره اي جز اين نداشتم.

مدير رستوران گفت: به شرطي دست از سرت برمي دارم كه به رستوران مقابل رفته و همين بلا را به سر آنها هم بياوري.

آن مرد خنديد و گفت: متاسفم، قبلا به آن رستوران رفتم و او همين خواهش را از من كرد و مي بينيد كه مطابق دستورش عمل كردم.



:: موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانك , داستان كوتاه , غذا , مجاني ,
تاریخ : شنبه 12 مرداد 1392
بازدید : 790
نویسنده : امیرحسین

مردي با اسلحه وارد بانك شد و تقاضاي پول كرد.

وقتي پول ها را دريافت كرد . رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد: آيا شما ديدي كه از اين بانك دزدي كنم؟

مرد پاسخ داد: بله  قربان من ديدم.

سپس دزد اسلحه را به سمت شقيقه مرد گرفت و شليك كرد.

او مجددا رو به زوجي كرد كه نزديك او ايستاده بودند و از آن ها پرسيد: آيا شما ديديد كه من از اين از بانك دزدي كنم؟

مرد پاسخ داد: نه قربان من نديدم اما همسرم ديد.



:: موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانك , داستان كوتاه , شكارچي , فرصت ,
تاریخ : شنبه 12 مرداد 1392
بازدید : 813
نویسنده : امیرحسین

جك دو سيب داشت. سيب كوچك تر را به برادر كوچك تر خود فرد داد، فرد گفت: جك، تو بي ادبي.

جك پرسيد: چرا؟

فرد پاسخ داد: چون تو سيب كوچك تر را به من دادي. من مودب هستم اگر من دو سيب داشتم، هميشه سيب بزرگ تر را به تو مي دادم و سيب كوچك تر را براي خودم برمي داشتم.

جك جواب داد: پس چرا دلخوري. تو الآن سيب كوچك تر را داري مگرنه؟



:: موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانك , داستان كوتاه , خودخواهي ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 71 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همه چیز از همه جا و آدرس iranianblog.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com